حدیث دردمندی



 

 

 

 

 

 

 

چنان در قید مهرت پای بندم

که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم

گهی بر حال بی سامان بخندم

مرا هوشی نماند از عشق و گوشی

که پند هوشمندان کار بندم

مجال صبر تنگ آمد به یک بار

حدیث عشق بر صحرا فکندم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست

مده گر عاقلی ای خواجه پندم

چنین صورت نبندد هیچ نقاش

معاذالله من این صورت نبندم

چه جان ها در غمت فرسود و تن ها

نه تنها من اسیر و مستمندم

تو هم بازآمدی ناچار و ناکام

اگر بازآمدی بخت بلندم

گر آوازم دهی من خفته در گور

برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت

گر آسایش رسانی ور گزندم

و گر در رنج سعدی راحت توست

من این بیداد بر خود می پسندم

 

سعدی

 

از یاد رفته سریالی بود که سالها پیش از تلویزیون جمهوری اسلامی مطلقه فقیه که انحصاری مطلق به اذان و ناله و تخدیر است، پخش شد. آن شب ها، برای دختری که مورد فراموشی قرار گرفته بود از درون گریه می کردیم و ناراحت بودیم. در آن سالهای ازیاد رفته که از یاد رفته پخش می شد، صادق هدایت هم می خواندم. خاطرم هست در باره یک فیلسوف بدبین گفته بودند که استاد چیره کاری در پیش بینی وقایعجگرسوز و لب دوز از برای خودش بود! گویی آنچه دیدم و خواندم سرنوشت لایتجزی خودم شد و همان دم هم که با این کلمات و تصاویر درون و برون تر از اشک و مرطوب از آه می شد برای خودِ بدفرجامم بود. از یادرفته در ذهنم ماند که از یاد رفته بودم، از یاد رفته هستم. یک گوشه به آرامی مُردم.

 

 


اگرچه شب نیست، روز شده است، وقت بیداری ست، وقتِ تقلا و کار و کوشش است، من نیز بیدارم و با دیو درد گلاویزم. نه شب آرام و نه روز قرا دارم. شعری و ترانه ای که زیر پرتو ماه باید گوش کرد و خواند، زیر تیغ آفتابی می خوانم که از وجودش بی خبرم، درون ظلمت درد است. همهٔ عمری که کردم تاکنون یا صرف آرزو کردن شد یا نصیب تجزیه شدن! الحق و الانصاف تولدم تسلیت داشت نه تبریک! اگر خاک رویم نیست، و در کفن سفید نغنودم از بدبیاری ست وگرنه زنده نیستم. 

 

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

 

استاد محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار

 

 

 


چنان در قید مهرت پای بندم

که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم

گهی بر حال بی سامان بخندم

مرا هوشی نماند از عشق و گوشی

که پند هوشمندان کار بندم

مجال صبر تنگ آمد به یک بار

حدیث عشق بر صحرا فکندم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست

مده گر عاقلی ای خواجه پندم

چنین صورت نبندد هیچ نقاش

معاذالله من این صورت نبندم

چه جان ها در غمت فرسود و تن ها

نه تنها من اسیر و مستمندم

تو هم بازآمدی ناچار و ناکام

اگر بازآمدی بخت بلندم

گر آوازم دهی من خفته در گور

برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت

گر آسایش رسانی ور گزندم

و گر در رنج سعدی راحت توست

من این بیداد بر خود می پسندم

 

سعدی

 

از یاد رفته سریالی بود که سالها پیش از تلویزیون جمهوری اسلامی مطلقه فقیه که انحصاری مطلق به اذان و ناله و تخدیر است، پخش شد. آن شب ها، برای دختری که مورد فراموشی قرار گرفته بود از درون گریه می کردیم و ناراحت بودیم. در آن سالهای ازیاد رفته که از یاد رفته پخش می شد، صادق هدایت هم می خواندم. خاطرم هست در باره یک فیلسوف بدبین گفته بودند که استاد چیره کاری در پیش بینی وقایعجگرسوز و لب دوز از برای خودش بود! گویی آنچه دیدم و خواندم سرنوشت لایتجزی خودم شد و همان دم هم که با این کلمات و تصاویر درون و برون تر از اشک و مرطوب از آه می شد برای خودِ بدفرجامم بود. از یادرفته در ذهنم ماند که از یاد رفته بودم، از یاد رفته هستم. یک گوشه به آرامی مُردم.

 

 


من در نوشتن، بیشتر گزارش گونه، مقدمه گریز و مختصرنویسم. اینرا بارها با خودم فکر کردم دلیلش چه هست؟ مشخصاً عطیه ای دریافت نمی کنم و بنابراین اهمیتی هم ندارد بی نظم است!. 
 
تا بحال خودخواهی، خنگی، افت هوش، گیجی، شرارت، وقاحت گستری و خیانت و امثالهِم را در کُتُبات خوانده بودم و به علت اینکه تجربی پیش تر تجربه نکرده بودم تئوری ها به معرفتم چیزی نمی افزود مثلاً جز اینکه: در آمریکا سالانه ۸۳۹٫۰۰۰ نفر به توسط اسلحه کشته می شوند. و این گزارش بود و گزارش را نمی توانستم احساس کنم. مانند اینکه درس آمار و سرشماری بخوانی! جمعیت ایران ۸۴٫۰۰۰٫۰۰۰ است و طبعاً احساسی به آدم دست نمی دهد. شاید همین که گفته انسان هوشمند اشتباه است و مغز بشر عاطفی ست، ین مصداقش باشد: من تجربه جنایت، جمعیت و خیانت ندارم و بنابراین درکی هم ندارم! 
 
دانشجویان رشته روان شناسی، دوره کارشناسی با یک مسئله کلیدی آشنا می شوند: پشت ادراکات ما احساساتی نهفته اشت! یا پشت بند هر اداراکی احساسی بوده است. 
 
من تا دستم نشکند یا دردی نکشم، درد کشیده و دست شکسته را احساس نمی کنم. در بیشتر کتاب هایی که خواندم از فجایع بشر گفته شده. آخرین کتابی که از جامعه بشری آماری به دست داده بود و خوانده بودم، کتاب رولو می، موسوم انسان در جستجوی خویشتن» بود. این کتاب گزارش می داد، فرزندان تک والدی، رو به افزایش است! افسانه اروستُس در مقابل اُدیپ قد عَلم کرده! 
 
بچه های پسر و دختری که توسط اغلب مادر نگه داری می شدند، موجب شده بود مادران برای تنها نماندن دست به سلطه گری بزنند تا فرزندانشان را همچون پارنترها، شوهرهای خود از دست ندهند و این چنین، بچه هایی متولد می شدند که سلطه پذیر و مادرانی بوجود آمدند، سلطه گر. 
 
فرض کنیم کتابی بدست گرفته ایم که بجای آمار بچه های تک والد از میزان هوش یک جامعه نوشته بشود. رولو می یی از ایران برخیزد و با استعانت از کهن الگوهایی که بوده، کهن الگویی جهل، خنگی و گیجی را به تصویر بکشد! 
 
سالها پیش با آمارهای هولناک ایدز، طلاق، اعتیاد مواجه شدیم. کلی حالمان خراب شد. محققان علوم اجتماعی به تحقیق علت ها برخاستند، توده هایی که حرکتی مادام رمه وار دارند، تا سطحی از انحطاط فرو خواهند رفت. آنچه مزید بر قبایح ایرانیان سربرآورده است، مسئله دلشکن کاهش هوش است! جامعه ای خنگ! این ریشه در کجا دارد؟ بطور حتم یکی از علت های آشکارش بیکاری هست. بیکاری یک مرض مزمن و فسادآور است. دومین علت آن، ناکامی فیزیولوژیکال است. طرف چنان غرق تناسل ناکامش هست که متوجه گردش زمین و گذر زمان و بر باد رفتن عمر نیست. وقتی فردی نباشد، همه زمانش را صرف حل مسئله ای می کند که حل نشده است. 
 
حکومت اسلامی مبتنی بر قوانین اسلامی عامل بستن تمام راه هایی هست که مانع منهلک شدن انسان ها می شود. می خواهم بگویم شجره جهلی که سال ها پیش نهالش ویرانگرش کاشته شد امروز نمود پیدا کرده. یک جامعه پرت و پلاگو و کاملاً احمق، نتیجه ت گذاری های حاکمان اسلامی است. بارها با خودم بعنوان یک نظاره گر گفته ام: چقدر ساده می توان از گرده ملت کار کشید و هست و نیستشان را قاپید!
 
من خودم را که مشاهده می کنم از اعتیاد به حشیش، الکل و روزی ۲۷ تا ۲۸ نخ سیگار در شش ماه پاکی مطلقم. چه کسانی معتاد یا می شوند؟ چه کسانی بازی داده می شوند؟ مگر علاوه بر طلاق، سرگردانی و فقر، بیکار هم نبودم، چرا از انحطاط نسبی و جزئی بسوی سلامت و سعادت رو کردم و همچنان در مقابل موج بلاخیز نیستی و نکبت ایستادگی می کنم؟! پاسخ روشن است. من یک صفت ویژه داشتم که راه پذیرش را منفتح کرد و آموختم و رَستم و بدام نیفتادم و اگر فقر مالی نمی داشتم رولو می ایران بودم و آن چیزی جز سادگی نبود. من ابتدا مقاومت کردم، چون پناهی نداشتم دوباره به دانش پناه بردم و باز برآشفتم و کم کم اعتماد کردم و پذیرفتم و تغییر کردم. گاردی که در مقابل آموزش، پذیرش و تغییر داشتم به یک دلیل منتفی شد: استمرار شکنجه های روانی، جسمی، و اجتماعی و اقتصادی. شاید مانند هر فردی چند خودکشی ناموفق داشتم و روزی هزاران کفر یا انواع راه های خطرناک آرامش و رستگاری رو تصور کردم. 
 
من از جانب خدا و خلق طرد نشده بودم. امّا آنچنان تنها و بی کس بودم که تنها آغوشی که حلال مشکلاتم دانستم باور به الیس، رولو می، یالوم، فروید، یونگ، اسکینر، گلسر، و درک عمیق نوشته های اینها بود. اینکه من یک شب با قرص بجان خودم سوءقصد کردم و نمردم از دلایل معجزات خدا نبود و من چنین تلقی یی را توهین به شعور می دانم. اگر چنین خدای حاتم خصالی وجود داشت فکری به حال مبلغان گدامنش حیله گر و پدرسوخته اش می کرد. 
 
بهر روی ماندم و همه آدم هایی که بالای هزار بار شکست خوردند و دوبار برخیزیدن هم باور دارم و هم مطمئنم موفق می شوند. خیام و بودا هم مانند ما جاهل و نادان بودند ولی بسیار کوشش کردند تا کامیاب شدند. 
 
جامعه ما هرچه کم هوش تر بشود، تردیدی نیست، بدبخت تر می شود. جامعه ای که تلاش برای فهمیدن کند، تردیدی نیست، نسبت ها را عوض می کند. من امروز درک درست تری از شجرات لیبرالیسم، اسلام، سکولار دارم. آدم هایی که از دل این سیستم ها بیرون می آیند بسیار متفاوتند. از دل هدونیسم گرایی و وکراسی بیرون می آید، از دل اسلام ناب محمدی با حاکمیت حاکمان فعالیت ضریب هوشی جامعه ای که روی هم رفته اندازه یک اردک فهم و هوش ندارد و از دل لیبرالیسم و نئولیبرالیسم پاشیدن نهاد خانواده و بچه های تک والد و تکرار کهن الگوی اروستس و ادیپ!
 
به این گزارش های جامعه شناسی، روان شناسی توجه کنیم و آنچه گفته می شود را در مکان های مورد جستجو کنیم تا بدانیم چه باید بکنیم و چه نباید بکنیم. من الان آنچه آماری ببینم بهتر درک می کنم. وقتی می نویسن جامعه بسمت خنگی می رود از همنشینان خنگ و خُلم دقیق محضر چنین آمارهایی را درک می کنم و باور دارم آدم ها می توانند برهند اگر بخواهند. والسلام

با تبسمی پر معنی اندیشید: به چه کاری می خواهم دست بزنم و آن وقت از چه مزخرفاتی می ترسم. هوم! . بله . همه چیز در دست انسان است امّا از توانائی خود استفاده نمی کند چون ترسو است . این دیگر واضح است . راستی، مردم از چه چیز بیشتر می ترسند؟ از قدم تازه و از سخن تازه و بدیع خود بیش از همه چیز می ترسند . امّا باید بگویم که پر حرف می زنم و چون پُر حرف می زنم، کاری انجام نمی دهم، یا شاید چون کاری انجام نمی دهم، زیاد حرف می زنم.» #ص۲۸

 

#جنایت_و_مکافات #فئودور #داستایفسکی

#مترجم_مهری_آهی_نشر_خوارزمی_چاپ_هفتم #شهریورماه۱۳۸۸


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها